سرمایهی زندگی من، دخترک شیرینتر از عسلم
در آستانهی شش ماهگی هستی و هر چه میگذرد بر حجم شیرینیات افزوده میشود. من کشتهی نگرش تو به هستی هستم. نگاهی که ترجمان گفتهی تولستوی است: «تا زمانی که زندگی سرمست و از خود بیخودمان میکند، میتوان زندگی کرد».
گل نوشکفتهی من! اگر آدمی میتوانست این نگاه تپنده را در باقیِ مسیر زندگی هم حفظ کند، زندگی خیلی گوارایش میشد. میدانی دخترکم، وقتی در آغوشت گرفته و در محدودهی اتاق خوابت که پر از رنگهای شاد و بشاش است میگردانمات چنان سرمست و طربناک به این سو و آن سو مینگری که هر که نداند فکر میکند نخستین بار است که به این اتاق آمدهای. انگاری مکاشفهی دلکشی برایت روی داده است، چه خوب است که میشد نمایش زندگی را همچون مکاشفهای راز آمیز تجربه کرد. خوشا به سعادتت کودک من!
عزیز من، یکی از خوش به حالیهای دیگرت – شاید- این است که تو از این روزهای زندگیات هیچ خاطرهای نخواهی داشت. دست کم اینگونه به نظر میرسد. من که از دو سه سال نخست زندگی هیچ خاطرهای ندارم و چقدر خوب است این. گلِ دلفریب من! میدانی عزیزم هر چه ذهن آدم انباشته از خاطرات باشد، جادهی زندگی به سختی بیشتری طی میشود. آن سبکباری که لازم است تا بارِ سنگین بودن را به کمک آن به دوش کشید، در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین از دست میرود. خاطرات گذشتهی آدم، چه شیرین و چه تلخ، و حتی بیشتر شیرینهایش، سایهی سنگین خود را همواره بر امروز او میافکنند. آن وقت سهمت از زندگی «گردشِ حزن آلودی در باغ خاطرهها» میشود. حُسنِ سالهای نخست زندگیات این است که باری بر زندگی فردایت نخواهند بود. دختر دردانه و یکی یک دانهی من! گاهی آرزو میکنم؛ ای کاش میشد ذهن آدم از هر خاطرهای عاری و برهنه میشد. شاید فقط آن وقت میشد یله و خوش خیال، گوشهای لمید و به «صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور» گوش داد. آن وقت زندگی در عمقِ راز آمیز هر لحظه خودش را نشان میداد. میشد در «حوضچهی اکنون» شناور بود و همدلانه با سپهری نجوا کرد: «زندگی شستن یک بشقاب است.»
عزیز وجود من! آنچه از حال و هوای تو مرا حسود میکند، سرزندگی توست. من و خیلیهای دیگر چون من، خستهایم، ملولیم، بریدهام، بیرمق و بیاحساسیم. عاطفهی پر فراز و نشیبمان دچار مردگی گشته. همه چیز برای ما رنگ باخته و تکراری خواب آور شده. چقدر این حال و هوا مسموم و آلودهست؛ و تو شیرینتر از جانم، چه ذوقی در خندهها و آواها و آوازهایت نهفته، چه شوری در خیره شدنها و دست زدنها و مکاشفههایت جا خوش کرده. دختر گل من! نمیشه این همه تازگی و شیدایی را با من قسمت کنی؟ باور کن تنها سهم کوچکی از این حس و حال تو برای خیز برداشتن دوبارهام کافی است.
شهابِ فروزانِ آسمانِ خاموشِ من! خوشا به حال تو که هنوز پرسش بیمعنیِ معنای زندگی، گریبان گیرت نشده. که شنگول و بیخیال در رودخانهی زندگی شنا میکنی و در سبزهزارهای چشمنوازش میچمی. «آب بیفلسفه» میخوری و «توت بیدانش» میچینی. برای تو در این روزها، خودِ زندگی است که جذاب و پرکرشمه است و نیازی نداری که غایتی فراتر از زندگی پیدا کنی. جاذبهی خودِ زندگی، حفرهای خالی در وجودت نگذاشته. هر وقت مثل ما سالزدهها، زیبایی از نگاهت رخت بست؛ و غبار تکرار و عادت مسیر تماشایت را مسدود کرد، زندگی فسونگری و دلرباییاش را در چشمان خستهات از کف داد، آن وقت دنبال موهومِ معنای زندگی میکردی. پاسخ این پرسش در سینهی تپندهی همین زندگی پنهان است. لای این شب بوها... پای آن کاج بلند...
میدانی دخترکم! الآن به راحتی سر و گردنت را میچرخانی و هر سو و منظر را ورانداز میکنی. مثل گردشگرِ شورمندی که وارد شهری سراسر رنگ و نوا میشود، با دقت و حواس جمعی اطرافت را میپایی و دیدن توانایی خیره شدن تو، خیلی کیفآور است. وقتی غذا میخوریم، با نگاهی دقیق و - به نظر ما - سراسر تمنا و تقاضا، تمام مسیر غذا را تا ابتدای دهان دنبال میکنی. دل آدم از دیدن این صحنه کباب میشود. کاش میشد غیر از شیر، غذاهای رنگارنگ دیگر هم بخوری.
عزیزکم! مثل روغن یا رنگی که به چوب میزنند و آرام آرام و در گذر زمان به جان چوب رخنه کرده و به تار و پودش نشت میکند، هر چه زمان جلوتر میرود بیشتر در روح و جانم نشت میکنی. منتشر میشوی. همه اجزای مرا تسخیر میکنی. هر روز بر سرزمینهای مفتوحهات افزوده میشود. هر روز مرزهای تو قدری جلوتر میآیند و مساحت بیشتری در اختیار میگیرند. مثل یک شیشه عطر خالص و اثیری که در یک فضای بسته میشکند و شمیمش در همه جا پراکنده میشود، هر گوشهای از روح من، عطر تو را گرفته.
تنها چیزی که از تو میخواهم این است که وقتی بزرگتر شدی یک دوست برای من باشی. نه یک دختر سر به زیر و مطیع، بلکه یک دوستِ همدل و رفیق. شاید آرزوی محال و توقعِ دور از دسترسی باشد. اما ادراک روشنی که از آن دارم زیباترین تمنای ممکن است. دختر نازنینم! هزاران فاصله میان انسانها جدایی و دوری انداخته و مرزها و دیوارها و خط کشیها، چراغهای رابطه را تاریک کردهاند. گذر از این خامیها، کار هر کسی نیست. باید با نفسی بلند همهی این فاصلهها را دوید. دیوارها را از بیخ و بن ویران کرد و به جایش پنجره کاشت. تنها حایل من و تو، تو و دیگری، باید یک پنجره باشد. یک پنجره که هر وقت نیاز به خلوت و تنهایی داشتی، ببندیاش و در موقع نیاز به یک اشارهی دست، بازش کنی. آرزو میکنم که وقتی بزرگتر شدی، دیواری نه، که یکی پنجره بین من و تو باشد. یک پنجره برای دیدن. یک پنجره برای شنیدن. یک پنجره که رها وردش برای من، چشم انداز نو و بدیع تو باشد، و برای تو نگاه و تجربهی من از زندگی. دختر خوب من! به این باور رسیدهام که کیمیای زندگی آدم، داشتن دوستان همدل و همنفس است. آرزو میکنم که تو روزی برای من یک دوست باشی.
تبسم جان! در عمق چشمان تو، وقتی لبریز از لبخند میشوی، شباهتی روشن و تصویری آشنا از چشمهای کودکیهایم خوابیده. کودکیِ پر کشیده و رمیده از من، کودکیِ به یغما رفته. زمان هرگز به عقب باز نمیگردد اما چشمان تو چون ماشین زمان، مرا میبرد به رؤیایی گنگ و شکننده. لبخند کودکیهایم را در نشئهی نگاه تو دوباره پیدا میکنم. البته همچنان دور از دست، ولی آزانگیز و دلنشین. چه رؤیای آشنا و شیرینی در آینهی چشمان خندان تو، نقش بسته است. این لبان تو نیست که میخندند. چشمان توست و من خندههای چشمانت را دوست میدارم.
«کاش میدانستم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست...»
15/10/91
نظرات
ساره قاسمی
26 فروردین 1392 - 07:34بسیار زیبا بود ممنون
جاوید
10 آبان 1392 - 06:50خیلی قشنگ بود... خوش بحال تبسم که همچین بابایی داره
باران
06 مهر 1393 - 08:05افسوس كه كودكي،اين نهال رهاشده دردست روزگار،ديگربازنمي گردد. ولي بالحظه لحظه هستي تبسم ،زندگي كردم. منتظرادامه نامه هاي زيبايتان به دردانه دخترتان هستيم